حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حتا ساده تر از این حرف‌ها!

 

حتی ساده‌تر از این حرف‌ها 

در همین لحظه، درست در همین لحظه که فنجان چای را نزدیک لبهایت آورده‌ای و بخارش دارد نوک بینی‌ات را نمناک می‌کند و آب دهانت دارد روی قند تاثیر می‌گذارد به سراغت می‌آید.

*

یا شاید در همین لحظه که جلوی آینده ایستاده‌ای و هی دست می‌کشی به موهایت و زیر لب به آرایش‌گر بد و بیراه می‌گویی که چرا به‌خاطر اینکه یک‌طرف موهایت را خراب کرده و مجبور شده‌ای موهایت را بیش از حد کوتاه کنی ، سرما و یا گرمای دستهایش را روی دستهایت احساس کنی.

*

یا توی تاکسی نواری که فقط خود راننده به آن علاقه دارد فضای شنوایی‌ات را پر کرده و خط نگاهت تا ثانیه شمار معکوس چراغ‌ قرمز امتداد یافته است و داری به این فکر می‌کنی که برای دیر رسیدن چه بهانه‌ای بهتر از ترافیک، سوار تاکسی می‌شود و مجبورت می‌کند خودت را جمع و جور کنی بی آن‌که متوجه باشی چه کسی در کنارت نشسته است.

*

 یا در مغازه‌ی کادو فروشی وقتی که داری با فروشنده چانه می‌زنی تا کادویی را که برای او - که تا اسمش را از زبان دیگران می‌شنوی خون توی صورتت می‌دود و یک رگ در حوالی گردنت باد می‌کند. - می‌خری، برایت ارزان‌تر حساب کند دو قدم آنطرف‌تر یک گلدان آبی رنگ در دست زیر چشمی دارد به تو نگاه می‌کند و منتظر است تا پول کادویت را حساب کنی و جلوی در موقع بیرون رفتن با هم به در برسید و به او تعارف کنی که شما اول بفرمایید.

*

توی شلوغی پیاده‌رو داری به کاری که احتمالا از هفته‌ی بعد در آن مشغول می‌شوی - یک‌کار بی‌ربط به رشته‌ی تحصیلی ولی با درآمد خوب - فکر می‌کنی ناگهان او - بله او - به تو تنه می‌زند و بدون اینکه معذرت‌خواهی کند رد می‌شود و تو اعصابت به هم می‌ریزد از اینکه مردم این دوره و زمانه دیگر مبادی آداب نیستند.

*

به آرزویت رسیده‌ای و بالاخره توانستی پدر، مادر، عمه، خاله، عمو، دایی و جد و آباد کسی را که دو سال است دوستش داری راضی کنی که تو پسر خوبی هستی و حالا سر سفره عقد بعد از گفتن بله عروس در سومین مرحله پس از گل چیدن و گلاب آوردن، او - بله خود او - بلندترین کل را برایت می‌کشد و در حالی که فریاد می‌زند: به افتخار عروس و داماد یک کف مرتب، دارد به موقعیت جاگیری خود در اتاق حجله فکر می‌کند.

*

از خستگی کار داری برمی‌گردی، به سر کوچه‌تان که می‌رسی می‌بینی که چند تا از پسرهای محل سر یکی از دخترهای هم محله‌ای غیرتی شده‌اند و بزن‌بزن به راه انداخته‌اند و چنان فحشهای رکیکی به هم می‌دهند که تو ماخوذ به حیا می‌شوی و برای اینکه این صداها به‌گوش خواهر و مادرت نرسد، می‌روی که ساکت‌شان کنی و او - که از محل کار تا به اینجا پشت سرت بوده - چاقو را به دست یکی می‌دهد و تو را هم نشان‌اش می‌دهد.

*

خلاص‌تان کنم.صغری و کبری چیدن ندارد، مرگ خیلی ساده‌تر از اینهایی که گفتم به سراغ‌مان می‌آید.

نوشتم که گفته‌باشم!


 

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی 1385/02/03 ساعت 21:06 http://akrane.persianblog.com

حتما کار انگگلیسهاست. شاد باشید.

مرگ خیلی ساده‌تر از اینها به سراغ‌مان می‌آید

واقعا به همین راحتیه.روزی از این تلخ و شیرین روزها...

خوب میفهمم!!!گفتم که گفته باشم!

لیلا 1385/02/05 ساعت 09:18

سطر آخر سعی داشت غافلگیر کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد