حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت/ دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

 

  • این ترکیب بند ؛ شعری شاهکار از وحشی بافقی است.
  •  وحشی در این شعر معشوق خود را به طرز مفتضحانه‌ای با خاک یکسان می‌کند و پس از کلی بدوبیراه گفتن به خواهش و تمنا می‌افتد که بی خیال شود و بازگردد.

 بخوانیم:

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی‌باک نمی‌یابد بود


* * *

همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

* * *

شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود
غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود
یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی تست

* * *

دیگری جز تو مرا این‌همه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم‌ها دگری با من بیمار نکرد
هیچ‌کس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

* * *

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

* * *

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم

* * *

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند

* * *

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو
از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

* * *

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش

* * *

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد

* * *

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی
یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی
چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

* * *

درد من کشته‌ی شمشیر بلا می‌داند
سوز من سوخته داغ جفا می‌داند
مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند
همه کس حال من بی سر و پا می‌داند
پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند
عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

* * *

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

* * *

چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

* * *

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

* * *

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم
زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم
دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم
همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

* * *

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصه‌ی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره‌ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

 

نظرات 15 + ارسال نظر

از خواندن این شعر مازوخیستی محظوظ شدم و متنبه!

علی سعادت 1385/02/05 ساعت 18:31

منظور ؟ حرف دلت و بزن لامصب !

این ستم‌ها دگری با من بیمار نکرد
هیچ‌کس اینهمه آزار من زار نکرد

خوب کاری میکنه!...
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او... و اینا!

بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

رهی معیری
امشب این شعر رو دیدم یادشعرهای انتخابی شما افتادم

یه نفر 1385/02/06 ساعت 00:38

عباس...

آشنا 1385/02/06 ساعت 01:12

سلام:منم با آقای علی سعادت موافقم البته بدون ادویه... مرد هم این همه بی دل و جرات.

آشنا 1385/02/06 ساعت 01:17

پست قبلی تون هم ایراد داشت دیالوگش... گوریل ها لباس خدادادی دارن و ایضن بقیه جانوران... تن پوش و کفش و کلاه و غیره شون سر همه... ولی آدم ها ندارن... حالا چون خدا لطف کرده حق انتخاب لباس به آدمیزاد عنایت کرده که نباید هی در مصرفش صرفه جویی کرد...

آشنا 1385/02/06 ساعت 01:21

البته انتظار هم نمیره یه گوریل معنی لباسو درک کنه... از این گوریل ها زیاد داریم...

... 1385/02/06 ساعت 01:22

بعد هم وبلاگ میز خیلی سنگینه بالا نمیاد... یه دستی سر و گوشش بکشین استاد.

لیلا 1385/02/10 ساعت 14:16

یاد مصراعی از نمی‌‌دونم کدوم شاعر افتادم که گویا همیشه ذکر زیر لب غلامحسین ساعدی بوده.
اون مصراعی که گفتم اینه:
آزرده کرد کژدم غربت چگر مرا

مهرداد رضایی 1385/11/02 ساعت 10:18

شعری فوق العاده زیبا و عالی بود.واقعاٌ از خواندنش لذت بردم

ذشذشن 1385/12/05 ساعت 10:08

خیلی وقت بود دنبال متن کامل ای گل تازه می گشتم اما حتی نمی دونستم از کی هست.از شما استاد بزرگوار ممنونم.شما نمی دونین الان چقدر خوشحالم.امیدوارم شما عزیز هم همیشه خوشحال و موفق باشین.از شما ممنونم.

babak 1385/12/05 ساعت 10:10

خیلی وقت بود دنبال متن کامل ای گل تازه می گشتم اما حتی نمی دونستم از کی هست.از شما استاد بزرگوار ممنونم.شما نمی دونین الان چقدر خوشحالم.امیدوارم شما عزیز هم همیشه خوشحال و موفق باشین.از شما ممنونم.

حامد 1402/01/18 ساعت 00:59

عرض کنم تو اون قسمت از شعر که نوشتین
( گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت ) اشتباه هست، درستش میشه ( گوشه‌ای گیرم و منبعد نیایم سویت)
البته امیدوارم جسارت من رو ببخشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد