ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری؟ |
ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری ؟ بس کن ای مواظبت نکرده از غنیمت وجود انس ! واقعاً به جا و راست گفته اند این که روزگارِ دون گرچه من دلم برای برگهای مهربانی ات بهار ! با وجود این ولی نیازمند ناز هیچ کس مباد راه و رسم انس ویژه با معاشران واقعی ، خدا ! عقل من که قد نمی دهد برای بعدهای بعد از این ـ این زلال، ردپای چیست روی گونه های شور من ؟ این دلی که دیگران به قدر وسع خود شکسته اند را دیگر این که دست دوستانه ای برایم از صمیم دل ~ همرکاب با عصا و لاغر و تکیده ... در کنار میز [روز، عصر، خارجی:] نمای کافه ای کنار جاده ـ با ـ خسته ام از این کویر! ـ باز خسته ای؟ ـ چقدر هم! و بعد ـ حزن این صدا برای من چقدر آشناست [ داخلی ] ...این شهیدی است یا صُدیف؟ تاج اصفهانی یا سراج؟ حسرتی شکفته از رفاقتی قدیم ـ آ...خ روزگار... ~ گفتم این ترانه از قبیل چامه و چکامه نیز نیست پوستین عشق روی شانه های لخت استخوان شعر دست کودکان شهر را بگیر در سماع باده ات دست نارسای طبع من چه دیر و دامنت چقدر دور! هیچ شاعری به اعتبار مدح یا به صرف مصلحت کار من گذشته از تعارفات مصطلح، تو واقفی مثل خیلی از برادران اهل ذوق و فضل، آخرش تجدید مطلع : بعض دیرسال من به خاطرت شکفت در زمان شب گر چه ماه ساکت است و گرچه ساکت است ماهتاب از سپیده دم، قرائتی معطر آمده است نزد پلک مثل یک دقیقه خلسه زیرِ ماه، خیرگی به این نگاه حالیا در این مقام و این اریکه، هی طواف می دهند حدس می زنم که دوره اش به سر رسیده است، دوره ی استفاده از خطابه های زنده باد و مرده باد توده ها دور از اجتماع خشمگین ظلمت، آه سرزمین صلح! « ـ دور از اجتماع تک صدای سرب وسینه، بهترم ولی صلح، با تکثر نظر، صلح با حقوق مانده ی بشر بخیه بر وخامت کدام روی زخم می زنی طبیب؟ شصت و هشت درس حفظ دارد از بهار مکتب پراگ بنده در ازای درک میزبانی شما ولیِّ نعمتان در قبال ارتباط جالب خدایگان و بندگان « ـ یعنی این که اتفاق روشنی قرار نیست رخ دهد؟ جبر مهلکی است این عتاب و یاس مفرطی است این خطاب ۰ ۰ ۰ بگذریم، «تلک شقشقت...» ولی بعید نیست بشنویم ای ورایِ هست و بود ! پایتخت باغ اصلی وجود ! فکر کن به دست پخت تازه ی قضا، به قدر روزگار صلح ! ای نیاز جوهرانی طبیعت بشر ! بیا رخصت مناره ها و جلوت نماز اُنس: الصلا ۰ ۰ ۰ ۰ ... ذبح رودخانه در مسیر باغ ارغوان ! تو بهتری *** پسنوشت: این شعر طولانی از محمد رمضانی فرخانی است برای قیصر! از وبلاگاش برداشتم که به تازگی دوباره راه افتاده... وقتی در کوی دانشگاه تهران از قیصر دعوت کردیم برای حضور در یک شب ِ شعر، و آمد و از خاطرات ِ حضورش در آنجا گفت و خندید و خندیدیم و شعر خواند! من این شعر را برایش خواندم(مجری بودم مثلن!) در حالی که بغض وجودم را احاطه کردهبود و اشارههایی که میکردم به او و قیصر مثل همیشه آرام نشسته بود و گوش میداد... این شعر در هر بیت یک بار حال ِ همیشهپردرد ِ قیصر را می پرسد... ۲ سر در ِ این وبلاگ ِ قید من نیز شعری است از رمضانی ِ فرخانی...
|