زندگی تعصبش را نسبت به شب‌بوها از دست می‌دهد!
 
 
جای چشم‌های تو که خالی می‌شود
تفاوت از بین می‌رود
میان دیدن و نشنیدن و آمدن و نماندن...
*
انگار زندگی تعصب‌اش را
از دست می‌دهد
نسبت به گل‌های شمعدانی و شب‌بو
که بپژمرند
**
من
بی‌تو
هی مرگ را تجربه می‌کنم
و ظلمت را
و پوکی را
و به گیج ِ باد افتادن ِ چون بال ِ کنده‌شده‌ی سنجاقک
***
چه رخوتی دارد پاشدن از خواب
وقتی چشم‌های تو
در انتظار نباشد...