نارنجی ِ روشن بود سوره‌ی نماز ِ صبح!
TinyPic image
 
اما سهم مرا نداده کجا سرکشیده‌شدی به لب‌های یکی دیگر از این رهگذرهای بی‌تعصب ِ خیابان ِ ساعت 7 صبح!

مچاله می‌شوم در کلمه‌ای دیگر

 ثبت می‌کنم رد ِ محو کفش‌هایم را روی کاشی باران خورده نیمه‌یخ‌زده مادربزرگ دخترکی که بزرگ شده حالا و می‌تواند برای خودش مهتاب بخرد و بگذارد در جیبش و هی تکه‌تکه از جیبش دربیاورد و بخورد.

من طلوع نکرده‌بودم هنوز از رختخواب، که زنگ ِ تلفن سرما را تاراند به پیژامه‌ی چروک ِ لبریز ِ رؤیا و تف به روزگار این مخابرات ِ قطع و وصل و دلهره‌ی پرت شدن کسی از کوه ِ شانه‌های محکم زنی که سیگارش را در تاریکی ِ بزرگراه ِ سریعی روشن می‌کرد بی پکی که بزند...

نارنجی ِ روشن بود سوره‌ی نماز ِ صبح ِ من امروز و سرمای ملایمی که مهر ِ کربلا دیده می‌رساند تا تودرتوهای رخوت ِ تاریک‌روشن ِ مغز ِ منتظر ِ اجابت ِ قنوتم!

چه رودی جاری شده در حوالی ِ خیسی ِ مژگان!

مادر گرگ و و میش ِ ستاره‌های چادرنمازش را به رخ ِ آسمان ِ صبح می‌کشد...
انگشت‌‌ها...
 
*
عکس: من به روایت فاطمه