همه آن سالها / یک داستان مینیمال |
روستای آغوزدره در مازندران - بهشهر / عکس: خودم هُرم غریبی دارند خاکسترها و گرمای طعم داری که بوی سال های زندگی را با خود دارند. صدای بالا آمدن شوهرش از پله های چوبی می آمد و زن دست تند کرد که هیزم تازه را زودتر در بخاری بچیند و برسد که فوت کند تا آتش الو بگیرد و گرمای آن خانه چوبی- کاهگلی؛ درست مثل همان سال ها که مرد خسته از مزرعه بر می گشت و به رسم روستاهای شمالی چای و نان و پنیرش به راه بود به عنوان پیش غذا. صدای سرفه پیرمرد که از پشت در بلند می شود، زن بر می خیزد انگار برای بار نخست است که می بیندش و توی دلش انگار هزارتا گنجشک یکهو پر گرفته اند و گونه هایش از شرم سرخ می شود. -- پیرمرد که وارد شد پیش از چشم ها به گونه های پیرزن نگاه کرد و مثل همه آن سال ها پیرزن را شماتت کرد که اینقدر سر نکند توی بخاری و زغال ها را فوت نکند که این جوری گونه هایش گل بیندازد و چای خواست مثل همه آن سال ها وقتی هنوز داشت جورابش را از پا در می آورد. منتشرشده پیش از این در عکسداستان |