در همین لحظه، درست در همین لحظه که فنجان چای را نزدیک لبهایت آوردهای و بخارش دارد نوک بینیات را نمناک میکند و آب دهانت دارد روی قند تاثیر میگذارد به سراغت میآید.
*
یا شاید در همین لحظه که جلوی آینده ایستادهای و هی دست میکشی به موهایت و زیر لب به آرایشگر بد و بیراه میگویی که چرا بهخاطر اینکه یکطرف موهایت را خراب کرده و مجبور شدهای موهایت را بیش از حد کوتاه کنی ، سرما و یا گرمای دستهایش را روی دستهایت احساس کنی.
*
یا توی تاکسی نواری که فقط خود راننده به آن علاقه دارد فضای شنواییات را پر کرده و خط نگاهت تا ثانیه شمار معکوس چراغ قرمز امتداد یافته است و داری به این فکر میکنی که برای دیر رسیدن چه بهانهای بهتر از ترافیک، سوار تاکسی میشود و مجبورت میکند خودت را جمع و جور کنی بی آنکه متوجه باشی چه کسی در کنارت نشسته است.
*
یا در مغازهی کادو فروشی وقتی که داری با فروشنده چانه میزنی تا کادویی را که برای او - که تا اسمش را از زبان دیگران میشنوی خون توی صورتت میدود و یک رگ در حوالی گردنت باد میکند. - میخری، برایت ارزانتر حساب کند دو قدم آنطرفتر یک گلدان آبی رنگ در دست زیر چشمی دارد به تو نگاه میکند و منتظر است تا پول کادویت را حساب کنی و جلوی در موقع بیرون رفتن با هم به در برسید و به او تعارف کنی که شما اول بفرمایید.
*
توی شلوغی پیادهرو داری به کاری که احتمالا از هفتهی بعد در آن مشغول میشوی - یککار بیربط به رشتهی تحصیلی ولی با درآمد خوب - فکر میکنی ناگهان او - بله او - به تو تنه میزند و بدون اینکه معذرتخواهی کند رد میشود و تو اعصابت به هم میریزد از اینکه مردم این دوره و زمانه دیگر مبادی آداب نیستند.
*
به آرزویت رسیدهای و بالاخره توانستی پدر، مادر، عمه، خاله، عمو، دایی و جد و آباد کسی را که دو سال است دوستش داری راضی کنی که تو پسر خوبی هستی و حالا سر سفره عقد بعد از گفتن بله عروس در سومین مرحله پس از گل چیدن و گلاب آوردن، او - بله خود او - بلندترین کل را برایت میکشد و در حالی که فریاد میزند: به افتخار عروس و داماد یک کف مرتب، دارد به موقعیت جاگیری خود در اتاق حجله فکر میکند.
*
از خستگی کار داری برمیگردی، به سر کوچهتان که میرسی میبینی که چند تا از پسرهای محل سر یکی از دخترهای هم محلهای غیرتی شدهاند و بزنبزن به راه انداختهاند و چنان فحشهای رکیکی به هم میدهند که تو ماخوذ به حیا میشوی و برای اینکه این صداها بهگوش خواهر و مادرت نرسد، میروی که ساکتشان کنی و او - که از محل کار تا به اینجا پشت سرت بوده - چاقو را به دست یکی میدهد و تو را هم نشاناش میدهد.
*
خلاصتان کنم.صغری و کبری چیدن ندارد، مرگ خیلی سادهتر از اینهایی که گفتم به سراغمان میآید.
نوشتم که گفتهباشم!
|