هنوز پلکهای دخترک...! |
برای آیت دوست دیرینهسال ِ تا فردا::
سمت ِ من نه برف و نه باد دلهره است که می وزد و شومی ِ حضور ِ فانوس ِ خاموش و این همه درخت با سایههای باریده بر خیابان و نیمکتهای بی مسافر ِ هر عصر و ریگی که مهیبانه پایم را می خورد
نمی شود آیا شبیه شهاب آن شبی باز فرود بیایم در انتهاتر ِ زمین
هنوز پلکهای دخترک می خورد به سرمای پشت این شیشه
مسافری نیامده هنوز از هزار سال پیش و ماه در حیاط گیرکرده به شاخه ها در آب
و هی پلکهای دخترک می خورد به پشت این شیشه
سبک نمی شود دست هایش که بیاورد بالا بکشد به صورتش رودخانهای از شور و بارانی که نمی آید و پلکی که می خورد به بلور ِ این پنجره
رنگ زمین به ناگهان پرید و باد پیچید به گیسوان دخترکی در دورتر ِ این جادههای راحت باد... |