دهانم خاطرات دندانها با نان ِ خشکی مرور میکند و گرگها در پشت چهارراهها هی با این چراغ قرمز ور میروند
پلیدی غریبی در آمدن این باران است که ناودان صدای ضجه میریزد به کوچه امشب!
***
میچرخم دور خودم و دور سرم و دور این همه رؤیا دور این همه دور... نزدیک! ***
مرا نمیبری چرا چرا نمیبری مرا بوق ممتد این تلفن چه میخواهد بگوید که ول نمیکند؟ ***
و ترس من همه از این است که تو نیایی بعد ِ این همه هزارسالگی *
میدانم نمیآیی |