عصری آمده بودم سراغت قرار بود خون گریه کنیم در هزارهی چندم؟ - فکر می کنم دهم از سالقحط باران.
- دیروز را هم یادت میآید که قرار بود پل بزنیم یعنی قرار بود تو پل بزنی تا حریف ضربهات نکند؟
توی خیابان راه که میروی چشمها میخواهند همدیگر را بدرند و هی پاچهی هم را میگیرند. و اگر این عینکهای دودی نبودند معلوم نبود تکلیف این آفتاب که هر روز از شرق به غرب شوت میشود چیست؟
*** میآیی فرار کنیم؟ - اگر باران بیاید - نه، هزار سال است که نیامده و حالا حالاها که بیاید چشمهایت را روی هم بگذار و دستها را روی دلت هروقت صدای جیرجیرکها بلند شد پرواز میکنیم باور کن!
- مادر میگفت ... - مادر را بیخیال پدر را بگو که میگفت: «اگر گرازهای وحشی را هم به خانه آورده بودیم تا حالا آدم شده بودند و تو نشدی و نمیشوی. نشان به آن نشان که هزار سالاست باران نیامده و حالا حالاها که بیاید.»
آخر یکیمان باید دق کند یا من از دوست داشتن تو یا تو از دوست نداشتن من
- توی این گرما که دارد بیداد میکند عجب بساطی به راه انداخته این شبچرهی مسخرهی شور! فکر کنم امشب هم صدای رعد و برقها نگذارند تا صبح بخوابیم - بخوابیم؟!
|