حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

بسیار به تو فکر می‌کنم!


به تو فکر می‌کنم، بسیار به تو فکر می‌کنم، تویی که هر روز  در خروسخوان صبح، دست مهربانی‌ات را می‌گیری و راه می‌افتی در خیابان باران و به چشم‌ها زیبایی تعارف می‌کنی و به دل‌ها عطری از خوش‌آمدن به روزگار.
تو همان راننده‌ی خط معرفت به کمال هستی که همیشه پول خرد داری.
تو همان گلفروشی که صبح‌ها در گلفروشی را باز می‌گذاری تا عابران خیابان آبان ماه از بوی گل‌ها کمی با‌خودشان بردارند.
تو همان بقال کوچه‌ی خوشبختی هستی که جلوی مغازه‌ات آب می‌پاشی تا گرد ملال بر خاطر دانش‌آموزان سر به هوای مدرسه‌ی کناری ننشیند.
تو همان معلمی که با لبخند وارد کلاس می‌شوی و با صدای رسا سلام می‌کنی و می‌خوانی: اول دفتر به نام ایزد دانا / صانع و پروردگار حی توانا.
تو همان کارمند اداره مهربانی و لبخندی که همیشه مطمئن می‌شوی خودکار آبی‌ات قبراق است و ارباب رجوع بابت امضای یک پرونده معطل نمی‌شود.
تو همان پیک موتوری هستی که وقتی از تو می‌پرسند قیمت تا خیابان اردیبهشت گران است در پاسخ می‌گویی: قیمت من مناسب است.
تو همان فروشنده‌ی لوازم خانگی هستی که قیمت کالای خرید قبل را با همان خرید قبل محاسبه می‌کنی و برای جهیزیه، با نوعروس و داماد نگران راه می‌آیی.
تو همان مدیر کل سازمان توسعه عشقی که صبح‌ها زودتر به اداره می‌روی و شب‌ها دیرتر به خانه برمی‌گردی تا چراغ قشنگ کردن روزگار مردمت را یک ساعت بیشتر روشن نگاه داری.
تو همان مادری و همان پدری که آغوشت برای فرزندانت به صورت بیست و چهار ساعته باز است.
تو همان مرد رؤیاهای زنی هستی که همه‌ی امیدش را به شانه‌ی ستبر تو تکیه داده و تو همان زنی که صمیمیت چشم‌های تو او را هزار سال بیشتر به زندگی امیدوار می‌کند.
تو همان دختری هستی که گرمای تمام‌ناشدنی خانه را به سرمای هیچ خیابانی ترجیح نمی‌دهی و همان پسری که می‌دانی با آمدنت چه گرمایی به خانه می‌بخشی.
تو همان ایرانی هستی که همیشه نگاهت به قله دماوند سربلندی وطنت هست و قلبت برایش خونین می‌تپد و همه‌ی راه‌های بزرگ و بزرگ‌تر شدن را بلدی.
اجازه بده به تو افتخار کنم!

منتشر شده در روزنامه همشهریچند سال پیش

افسار همه‌ی خواب‌ها را به دست گرفته‌ای!

تو

مضمون ِ  پیچیده‌ی همه نامه‌های در راهی

و در عمق بی‌خوابی این عالم

جریان داری


تو

در ناپیدایی ِ زمزمه شبانه‌ی هدهد

در پوشیده‌ترین زوایای جنگلی تاریک

زیر ِ نور ِ ماه

به خواب ِ مردمان ِ غمگین ِ دنیا

رؤیا می پاشی


تو

تو افسار همه‌ی خواب‌های خوب را

به دست گرفته‌ای

و همه را

به چشم‌های خودت دعوت می‌کنی



تو

لیلای ِ همه‌ی رؤیاهایی



#عباس_حسین_نژاد



عصر ِ دوشنبه 7 آذرماه 1390

-----------------------

عکس: خودم