حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

حال و روزنوشت‌

حال و روزنوشت‌های من در این روزهای نبادا!

عطر باران‌جان!

 

باران جان!
پلک که می‌زنی
عطری می‌پراکند مژگان‌ات
که نقل‌اش مرا
متهم به خواب و خیال می‌کند

تو پلک می‌زنی
و مرا توانی نیست
در مهار آتشی که
رگانم را فرا می گیرد

تو پلک می‌زنی
و من
خیس ِ هزار سال باران ِ نیامده
می‌شوم...

 

باران‌جان!

 
باران‌جان!
چه دوست دارمت
وقتی محبوسم می‌کنی
در ریسه‌ای منظم از قطرات
که پناه می‌گیرم
در سایه چتر
این چتر ِ دیرسال ِ تنها
درست مثل چشم‌هایی که
هر روز عصر
پیاده می‌آید دنبال شما
تا ابرهای دور...
 
 

باران جان!

 
 
 
یک‌ریز
باران جان!
یادت می‌آید یک ریز می‌باریدی
و داشتی مرا
در تنهایی‌ ِ خودم
از وسط به دو نیم می‌کردی؟
زمستان سردی بود
که نمی‌گذاشتی حتا
سیگاری روشن کنم

---
 
خیس
باران‌جان!
کوچ
تسکین این درد ِ کهنه نیست
می‌گذارم صدای تو بپیچد
در تو در توی لباسم
و پیچاپیچ ِ تنم
بی اعتنای عابران ِ شگفت زده‌ی آبان ماه
***
به شوق بوسه‌ی چای
و عطر لیمو
چشم‌هایم را می‌بندم
خیس!
 
---
 
ناودان
باران جان!
تو به ناودان که می‌رسی
دلهره مرا می‌گیرد
انگار زخم ِ هزار ساله‌ای
سر باز می‌کند
***
کفش‌هایم را می‌گیرم زیرش
و با پاهای خیس
شاید به خانه بر‌گردم
 
 
 

باران‌جان!

 
 
 
یک چیز بگویم باران‌جان!

دست مرا که گرفتی
و بردی
زیر آن درخت ِ تنها
در آن گرگ‌ومیش

- یادت که می‌آید؟-

و چاقو دادی
و گفتی
بکن!
و کندم!

**

اسمت حالا چه بزرگ شده‌است
بر درخت!
 

چادری که شب را سیاه کرده...

 

کلمات ِ من

دختری است که شرم آفتاب  

گونه اش را

سرخ می کند

ومی لرزند           

وقتی نفس به بوی شمعدانی های چشم کسی      

آغشته می کند 

     

کلمات من           

بیمار است          

وقتی     

حکایت باد است و

چادری  

که شب را          

سیاهی به وام داده 

و چشم های آهو را

...

ا